روی کاناپه روبروی تلویزیون دراز کشیده ام .از حیاط خانه ی عمه صدای آب بازی و خنده ی بچه ها می آید .

زنگ میزنم به حمید .میگوید خانه ی عمه ام در میشیگان هستم و سلام پیرساند .از گرما میپرسد و اینکه کی برمیگردیم .

میگویم هوا خنک است .باد می آید برگ درخت ها میرقصد تو ی باد و از رودخانه صدای جوش و خروش آب می آید . احتمالا غروب برمیگردیم

راستش را بخواهی . اینجا همه چیز خیلی مطلوب است . خنکی هوا.درخاتن بلند .رودخانه .یک آسمان پاک آبی. صدای خنده ی بچه ها که در حیاط خانه ی عمه بازی میکنند .حتی فاطمه که دارد هلیا را دعوا میکند

حتی بک لیوان دمنوش عناب که روی میز است .این ها همه از لذت بخش ترین های زندگی اند 

اما هیچکس نمیداند من چقدر نگرانی هر روز با خودم حمل میکنم .نگران حمیدم .نگران یک آینده ی مبهم .نگران چند روز دیگر .نگران خیلی چیز ها .

هیچکس نمیداند چقدر نگران آینده ام .اوضاع خوبی نیست .

باید بروم نماز بخوانم .

دیوارای کل صورتی و پنجره رو به آفتاب

آب بازی و خنده ی بچه ها ...خانه ی عمه

روز های مه آلود تیر ماه نود و هشت

ی ,ها ,نگران ,خانه ,عمه ,صدای ,خانه ی ,ی عمه ,خنده ی ,ی بچه ,بچه ها

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تدریس نکات مهم درس عربی دهم اموزش تایپوگرافی اسم تاتنهام و لیورپول پارس موبایل تزیینات سالن عروسی اخبار دیجیتال مارکتینگ مُجمَل مسافری با رویاهای دست نیافتنی ساخت انواع سلاح سرد آنتیک دنیای خنده و سرگرمی